سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

شمال خرداد 93

آخرهفته به پیشنهاد بابا رفتیم شمال  نمک ­آبرود با اینکه زمان سفر کوتاه بود ومن نگران این بودم که گرما اذیتت کنه ولی خیلی خوب همکاری کردی و نشون دادی خیلی خوش سفری  ودرطول مسیر زمان زیادی صندلی عقب بودی زیاد مامانو اذیت نکردی بااین که تواین مدت حدود هفت هشت باری شمال رفته بودی ولی این اولین باری بود که روماسه ­ها  خودت قدم میزدی تا یه موج میومد سمتت سریع میرفتی عقب تا خیس نشی ولی یه  مقدار که زمان گذشت دیگه عادت کردی  وحسابی بازی کردی برگشتنی از جاده عباس ­آباد و کلاردشت برگشتیم هواعالی بود روی هم رفته آخرهفته خوبی کنار هم سپری کردیم اینم یه سری از عکسا  ...
31 خرداد 1393

پارک شفق و شهربازی

دیروز قراربود برات کفش بخریم بعد از خرید بردیمت پارک خیلی  استقبال نکردی  انگار این هرهفته پارک رفتن ها برات عادی شده بود بعداز گشت وگذار توپارک و باگربه بازی کردنت با بابا تصمیم گرفتیم ببریمت شهربازی آخه من و بابا تمام تلاشمون براینه که روزای تعطیل که تمام وقت پیش خودمونی بهت خیلی خوش بگذره به نوعی جبران روزای دیگه هفته بشه اینم عکسات اینم عکسای شهربازی ...
24 خرداد 1393

عینک

دیروز که بابا اومده بودی سرکار دنبال من از دور دیدم عینک آفتابی زدی ژست تلفن صحبت کردن گرفتی خیلی بامزه شده بودی اینم عکست ...
21 خرداد 1393

دلتنگی

الان سرکارم دلم برات یه ذره شده اخ که اگه الان پیشم بودی حسابی خورده بودمت سوین خیلی خیلی دوست دارم برنامه بعداز ظهرهای من و تو یه نیم ساعتی رقص و قردادن و بعدشم باهم توپ بازی میکنیم تو ریسه میری از دویدن من دنبال توپ نمیدونم چرا برات انقدر جالبه! بعد میای دست منو میگیری کتابتو میاری تا برات کتاب بخونم و با دست به تصاویر کتاب اشاره میکنی وخلاصه تا بابا حمید از سرکار بیاد حسابی با هم مشغولیم و خوش میگذرونیم اینم عاشقانه های من و سوین
20 خرداد 1393

عشق

وقتی خراب کاریهای سوینو  می بینم و تحمل خودم و خیلی وقتها خوشحالیمو می فهمم برای چی خدا برای خرابکاری بنده هاش صبر میکنه چرا زود عصبانی نمی شه انتقام نمی گیره چرا زودی نمی زنه پس کله مون آره چون خدا عاشق بنده هاشه مثل مادر پدر که عاشق بچه هاشونن  
18 خرداد 1393

برای مخاطب خاصم

دیروز تو پارک خانمو اقایی رو دیدم که یه فرزند با نارسایی مغزی داشتن حدودا هفت ساله سوار بر تاب پدر تاب را هل میداد و مادر روبروی فرزند مدام تکرار میکرد پسرم داره با لباس ابی تاب سواری میکنه حالا بگو  لباست چه رنگیه... وپسر به سختی و دست و پا شکسته میگفت ابی و مورد تشویق پدر و مادرش قرار میگرفت موقع سرسره سواری مادر هم همراه فرزندش از پله ها بالا رفت...  یه ان  احساس کردم که چقدر برای این پدر و مادر ارزش قایلم حتی در زمان تفریح فرزندشان هم مادر دست از اموزش و تلاش برای بهبود پسرش بر نمیداشت بهشت حق مسلم چنین پدران و مادرانیست که چنین عاشقانه برای فرشته زندگیشان از جان مایه میگذارند وقتی مادر میشی تازه پی به حقیقت این جمله میبری...
17 خرداد 1393

پارک لاله

دیروز بعداز ظهررفتیم پارک لاله و حسنی که نسبت به پارک های دیگه داشت تعداد تاب هاش خیلی زیاد بود و اولین باری بود که شما از تاب سواری لذت کافی رو بردی و بدون هیچ اعتراضی اومدی بغل ما ... ...
17 خرداد 1393

پارک قیطریه

سه روز تعطیلی مجالی بود برای اینکه کنار همدیگه حسابی خوش بگذرونیم روزچهارده خردادماه رفتیم پارک قیطریه اینم عکسای گلم در پارک                                                             ...
17 خرداد 1393